نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

زندگی من

دختر خوشگلم، امروز آخرین روز فروردین سال نود و یکه و در واقع اولین ماهگرد تولدت در سال جدید، توی این یک ماه اول سال هر روز صبح که می خواستم برم اداره چند قطره از اون اشکای طلاییت برای اینکه مانع رفتننم بشی ریخته، به جز دیروز که با همه ی روزای دیگه فرق داشت و من و تو تنها خونه ی خودمون بودیم چون بابا ماموریته و صبح با هم از خواب بیدار شدیم و قدم زنان رفتیم خونه مامان جون پری و من رفتم سرکار و تو هم شاد و خندون رفتی پی نی نی و صورتی و نقاشی ... چند روزی بینهایت اصرار داشتی ببریمت سرسره بازی و صبح با گریه می خواستی من نرم سرکار و ببرمت سرسره بازی، جالبه هر وقت هم بردمت برای برگشتن به خونه بازم شاکی بودی هرقدر هم که بازی می کردی، یادمه اوایل وقت...
31 فروردين 1391

هايپر استار

روز پنجشنبه سه تايي رفتيم هايپراستار خليج فارس که چند روز بود افتتاح شده بود و خيلي شبيه فروشگاههاي خارجي مخصوصاً اوشام بود که من خيلي دوست داشتم ... حتي انگار معماريشم شباهت زيادي به اوشام داشت و حتي تقسيم بندي طبقات براي تفکيک اجناس، براي خريد نرفته بوديم و چرخ زديم اما تزيينات بادکنکي که خيلي هم زياد بود براي شما نازگلک مامان خيلي جذاب بود و چند بار هم بهم گفتي که بادکنک مي خوام رنگ بادکنک ها رو مي گفتي و به منم نشون ميدادي : نارنجي، زرد، بنفش، سياه، صورتي ... همين طورم آب نماها رو که رنگ چراغای زیریش عوض می شد و حالت بخار آب هم می گرفت خیلی مورد علاقه ت بود، یه کمی هم توی به قول اونوری ها شقییو نشستی که ابعادش به نظرم خیلی بزرگ بود ... ا...
29 فروردين 1391

خاطرات نوروزي

روز اول سال که براي ناهار خونه مامان جون دعوت بوديم، زمانيکه رسيديم اونجا همه جمع بودن، باران تيپ زده بود و مي خواست يه عيد ديدني بکنه و راهي بشه به سمت خونه مامان جون پدريش؛ باباي رامين براي تو و باران لنگه ي اون خرس چاقي که دايي محسن واسه تولد يکسالگيت خريده بود رو عيدي آورده بود، يه خرس سفيد که خاله معصومه اينا گفته بودن چون نيکا وسايلش رو تميز نگه ميداره واسه نيکا و اون يکي هم زرد رنگ بود که واسه باران بود بعد که من گفتم نيکا مثل اون سفيده رو داره، گفتن پس زرده رو بردارين اما شما اصلاً قبول نکردي و چون از اول گفته بودن سفيده براي نيکاست و زرد براي باران، وقتي زرده رو برداشتم گفتي نه اين واسه بارانه ... کنار سفره هفت سين مامان جون نشسته ب...
23 فروردين 1391

استخر توپ

ظهر روز سوم سال جديد يعني روزي که خونه مامان جون پري براي شام دعوت بوديم شما نازگلک رو برديم پارک وليعصر که خيلي هم فاصله اش ازمون دور نيست اما از اون پارک هاييه که توي نوروز غلغله ميشه آخه به همه جا از جمله حافظيه و سعديه و بازار وکيل نزدکيه ... از ديدن اونهمه چادرهاي مسافرتي رنگ و وارنگ خيلي به هيجان اومده بودي ... گهگاه هم به لبخندهاي مسافرايي که شما خوش تيپ کوچولوي مامان رو ميديدن توجه مي کردي و با ناز و لبخند جواب ميدادي ... بابا براي اون حيوونايي كه روي يه صفحه گردون ميچرخن که نميدونم اسم بازيشم چيه بليط گرفت و شما سوار آقا فيله شدي اما چون دو سه تا بچه ديگه که سوار بودن گريه کردن و اومدن پايين شما هم اعتراض کردي و گفتي بغلم کنيد ؛ بعد...
20 فروردين 1391

سال 1391

موقع تحويل سال 91 تو و بابايي خيلي وقت نبود که از خواب بيدار شده بوديد، من خيلي کار داشتم و ازصبح زود مشغول بودم؛ عادت دارم هيچ کاري رو از سال قبل براي سال جديد نذارم حتي يه دونه لباس توي حمام نبايد بمونه و همشون بايد شسته بشن،  دلم ميخواست بابا زودتر از خواب بيدار ميشد چون نبايد رختخوابي پهن بمونه و تخت نامرتب باشه، هميشه دقيقه هاي آخر خيلي تند سپري ميشن و موقعي که ميشينم کنار سفره منتظر لحظه تحويل سال، قلبم داره تند تند ميزنه، امسال هم همين طوري بود چون لحظه هاي آخر داشتم تخت رو مرتب مي کردم، سال جديد رو با صداي شليک توپ که از تلويزيون نشون داد همراه با صداي دست و جيغ و هوراي سه نفره توي خونه خودمون شروع کرديم، تو هم خيلي ذوق زده شده ...
17 فروردين 1391

مادر

این سومین بهاریه که من مادر شدم، مادر چه کلمه زیبا و پر مسئولیتی، مادر که میشی دیگه خودت نیستی، مادری، مادر یه فرشته آسمونی که مسئولی روی زمین آسمونی نگهش داری، مادر که میشی میشی امانت دار ... وای خدایا مادر که میشی، باید خیلی صبور بشی، صبورم که باشی بازم باید صبورتر بشی، مادر که میشی، باید قوی بشی، قوی هم باشی باید باز هم قوی تر بشی ... اینها رو می دونم تو منوجه نمیشی، عین من که تا مادر نشدم متوجه نشدم، مادر که نبودم شاید خیلی وقتها مادرم رو محاکمه می کردم اما حالا که مادرم خیلی جاها حق محاکمه مادرم رو به خودم نمیدم، همینطور پدرم ... دختر گلم مادر که شدی می فهمی امروز چی برات نوشتم، من مادرم و باید صبور باشم، باید قوی باشم، باید بهت ز...
8 فروردين 1391
1