زندگی من
دختر خوشگلم، امروز آخرین روز فروردین سال نود و یکه و در واقع اولین ماهگرد تولدت در سال جدید، توی این یک ماه اول سال هر روز صبح که می خواستم برم اداره چند قطره از اون اشکای طلاییت برای اینکه مانع رفتننم بشی ریخته، به جز دیروز که با همه ی روزای دیگه فرق داشت و من و تو تنها خونه ی خودمون بودیم چون بابا ماموریته و صبح با هم از خواب بیدار شدیم و قدم زنان رفتیم خونه مامان جون پری و من رفتم سرکار و تو هم شاد و خندون رفتی پی نی نی و صورتی و نقاشی ... چند روزی بینهایت اصرار داشتی ببریمت سرسره بازی و صبح با گریه می خواستی من نرم سرکار و ببرمت سرسره بازی، جالبه هر وقت هم بردمت برای برگشتن به خونه بازم شاکی بودی هرقدر هم که بازی می کردی، یادمه اوایل وقت...